سلام دوستای خوبم ..... الان میخوام از اتفاقاتی که امروز افتاد براتوون بنویسم ...پس لطفا " بخونید (جالبه )

امروز با مهسا ( دوست 20 سالم ..) رفته بودیم قائم خرید ... و مهسا یه خواستگار داره که خیلی خاطرشو میخواد

ولی مهسا دوستش نداره نمیدونم چرا ولی میگه از مادر پسره خوشش نمیاد ( مثل همیشه قضیه ی عروس و مادر شوهر..!)

خلاصه ما داشتیم همینطوری راه میرفتیم که من یه دفعه آقا بهرام ( خواستگار مهسا ) رو دیدم . اولش به روی خودم

نیاوردم ولی بعد دیدم خود آقا بهرام داره میاد طرف ما که دیدم یه دفعه مهسا بین اون همه جمعیت داد زد: دزد ...!

وووااااااای خیلی باحال بوود بیچاره آقا بهرامو گول زد یعنی این جریان آقا دزده نمایش بوود که بهرامو از سرش کم کنه

آره ما هم که خریدامونو کرده بودیم و سوار ماشین من شدیم و حرکت کردیم و چشمتوون روز بد نبینه دیدیم بهرام

دنبالمون کرده ولی مام زرنگی کردیم و گمش کردیم آره دیگه خلاصه جاتوون خالی خیلی خوش گذشت ..

ببخشید که سرتونو درد آوردم ...اینم از امروز ما .....! تا فردا بووووووووووووووووس بای خوش باشید .....

(عشق تو یه سرنوشته بوی تو بوی بهشته خدا اسمتو رو قلبم با دوست دارم نوشته )


برچسب‌ها: <-TagName->




<-PostCategory-> + نوا | دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,

| 17:3